دلنوشته

مردی را میشناسم که غربتش به اندازه غربت همه

بشریت سنگین است و جانسوز...

آقای بزرگواریست که غم و غصه اش از سالها قبل آغاز شده...

از یک گودال خونین...یا شاید قبل تر از آن...

از یک تشت خونین...شاید قبل تر...

از یک محراب خونین...شاید از یک کوچه تنگ...یک چادر خاکی...

دلش تنگ است مولایم...

هر روز که میگذرد دل تنگ تر میشود...

کاش این شبها و روزهای ماه مبارک  دعا کنیم...

 

دعا کنیم در تقدیرش امشب ملائک بنویسند:

** ظهور **

+نوشته شده در دو شنبه 1 تير 1394برچسب:,ساعت18:42توسط raziyeh | |

 

تمام عمرش ، فرش بافت و گل کاشت ، اما

نه فرشی برای زیر پا داشت

نه کسی بر مزارش گلی نهاد

تقدیم به بانوان مظلوم سرزمینم

+نوشته شده در دو شنبه 1 تير 1394برچسب:,ساعت18:37توسط raziyeh | |

به تاريخ های روی سنگ قبر نگاه کنید
تاريخ تولد- تاريخ مرگ
آنهافقط با يك خط فاصله از هم جدا شده اند
همين خط فاصله كوچك نشان دهنده تمام مدتی است كه ما
روی كره زمين زندگی كرده ايم
ما فقط به اندازه يك "خط فاصله" زندگی می كنيم!
ارزش اين خط كوچك را تنها كسانی ميدانند كه به ما عشق ورزيده اند
آنچه درزمان مرگ مهم است پول وثروتی كه باقی می گذاريم نيست
بلكه چگونه گذراندن اين خط فاصله است
بياييد به چرايى خلقتمان بيانديشيم
بياييدبيشتر يكديگر رادوست داشته باشيم
دير تر عصبانی شويم
بيشتر قدردانی كنيم
كمتر كينه توزی كنيم
بيشتراحترام بگذاريم
بيشترلبخند بزنيم
و به ياد داشته باشيم كه اين"خط فاصله"خيلی كوتاه است!

+نوشته شده در دو شنبه 1 تير 1394برچسب:,ساعت18:22توسط raziyeh | |

بنویس بابا مثل هر شب نان ندارد            سارا به سین سفره مان ایمان ندارد

بعد از همان تصمیم کبری ابرها هم         یا سیل می بارد و یا باران ندارد

بابا انار و سیب و نان را می نویسد         حتی برای خواندنش دندان ندارد

انگار بابا همکلاس اولی هاست              هی می نویسد این ندارد آن ندارد

بنویس کی آن مرد در باران می آید          این انتظار خیسمان پایان ندارد

+نوشته شده در دو شنبه 1 تير 1394برچسب:,ساعت18:12توسط raziyeh | |

اگر به آدم بزرگ‌ها بگویید یک خانه‌ی قشنگ دیدم

از آجر قرمز که جلو پنجره‌هاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود

محال است بتوانند مجسمش کنند. باید حتماً به‌شان گفت:

یک خانه‌ی صد میلیون تومنی دیدم تا صداشان بلند بشود که وای چه قشنگ

 

 

+نوشته شده در چهار شنبه 13 خرداد 1394برچسب:,ساعت13:52توسط raziyeh | |

 

گاهی

خودم را پرنده می‌دانم،

پرنده‌ای که

هر روز به آسمان نگاه می‌کند و

نمیداند خانه‌اش آنجاست

+نوشته شده در چهار شنبه 13 خرداد 1394برچسب:,ساعت13:47توسط raziyeh | |

 

هر وقت خواستید برای دفع بلا یا حاجتی صدقه بیاندازید ،

 یا اون پول رو لای قرآن بذارید ، یا جای محفوظی كه

 پس از جمع شدن ، این پول رو به آدم مستحقی بدید 

یا با اون پول ،‌ مقداری برنج یا گوشت یا لباسی

واسه یه آدم مستحق بخرید

 اگه دقت کنید از اینجور آدما اطرافتون پیدا میكنید...

   بعد از جمع شدن مقداری پول ، باهاش نذری بپزید

 و به مستحق ها بدید ....

صدقه برای رسیدن به دست مستحقه كسانی كه میدونید

 مستحق كمك هستند كمك كنید ، 

به یك انسان ، یك هم شهری ، یك هم وطن

+نوشته شده در چهار شنبه 13 خرداد 1394برچسب:,ساعت13:39توسط raziyeh | |

ظرف غذای نذری همسایه را نگرفتم، هاج و واج نگاهم کرد؛

گفتم: غذا داریم و این زیادی است؛

به او نگفتم که، اگر فقط ده دقیقه سر کوچه بایستد؛

حتماً یک نفر را می بیند که سطل آشغال بزرگ را می کاود، برای یافتن لقمه ای نان؛

دور و برم پر است از یتیم، نیازمند و کودکان خیابانی؛

یک محل را نذری می دهید؛

بی آنکه حواستان باشد، نیازمندان زورشان به صف ایستادن نمی رسد؛

اگر هم برسد از لباس هایشان خجالت می کشند

 

+نوشته شده در چهار شنبه 13 خرداد 1394برچسب:,ساعت13:10توسط raziyeh | |

هیچوقت فکر نکن چون خوشگلتری یا بابات پولداره یا

قدت بلنده یا باهوشی از بقیه بهتری ....

معیار بهتر بودن چیزیه که براش زحمت کشیده باشی

نه چیزی که مفت به دستت اومده ....

احترام  وقتی خوبه که به خود ادم بزارن نه به داشته های ادم...

+نوشته شده در چهار شنبه 23 ارديبهشت 1394برچسب:,ساعت19:28توسط raziyeh | |

آگهی‌های ترحیم روزنامه را که خواندم
با خودم گفتم: چرا هر روز اینقدر دکتر، مهندس، مدیر شرکت، استاد و حاجی... فوت می‌کنند؟
اما وقتی از قیمت چاپ یک آگهی ترحیم در روزنامه مطلع شدم ...
فهمیدم
"فقرا"
همیشه بی‌صدا می‌میرند....!!

+نوشته شده در چهار شنبه 28 آبان 1393برچسب:,ساعت15:7توسط raziyeh | |

 

به خودت کمی اهمیت بده

وگرنه لا به لای زندگی از بین می روی 

و هیچ کس هم نمی فهمد

+نوشته شده در چهار شنبه 28 آبان 1393برچسب:,ساعت14:20توسط raziyeh | |

بچه ها رو دیدید؟ وقتی میخوان سر به سرشون بذارن چی ازشون میپرسن؟
بهشون میگن: "مامانتو با یه بستنی عوض میکنی"؟ میگه: "نه"
دوباره میپرسن: بابا رو چی؟ عوض میکنی؟ میگه: نه !!! بعد یه کم چرب ترش میکنن...
مامانو با یه بستنی و چیپس عوض میکنی؟..... بچه یه کم شک میکنه و بازم میگه : نه
بازم چرب ترش میکنن.... با دوتا چیپس و دوتا پفک بزرگ چی؟
اینجاست که بچه،بیشتر به فکر میره،یه کم مامانو نگاه میکنه،یه کم به یاد بستنی
و پفک و... میوفته....
بعضی هاشون میگن "آره عوض میکنم" ولی بعضی هاشون ترس برشون میداره،
از اینکه نکنه مادرشون رو از دست بدن، میپرن بغل مامان...
حالا دنیای ما آدم بزرگها هم همینه، یه روزی اعتقاداتمون، باورهامون با بستنی مقایسه میشد،که دل هامون پاک و بود و سوال اونها هم شوخی بود...
اما وقتی بزرگتر میشی،دین و باور هاتو و اعتقاداتت،با پول های درشت تر و مقام و میز و... محک میخوره.
بعضی هامون،وقتی از این وعده های چرب و شیرین بهمون میدن،پاهامون سست میشه و قرآن و دین و باور و امام زمانمون رو میفروشیم، که اینجاست که قرآن میفرماید:

أُوْلَئِكَ الَّذِينَ اشْتَرُوُاْ الضَّلاَلَةَ بِالْهُدَى....
یعنی ،اینها همونهایی هستند که گمراهی رو با بهای فروختن روشنایی و هدایت خریدند
یعنی همون پست و مقام رو به بهای فروختن دین و ایمانت،یا حتی ثانیه ای پشت کردن به باور هات....
که اینجا خدا میگه: فَمَا رَبِحَت تِّجَارَتُهُمْ....این تجارتشون سود نمیده ....
آره،دو سه روزی خوشی ،با اون پست و مقام اما بعدش چی؟ چی رو از دست دادی؟ حواست هست؟
این دنیای امروز پُره از این بستنی ها و پفک های قشنگ، مواظب باشیم پاهامون سست نشه، مواظب باشیم اونقدر پاهامون سست نشه که روبروی حسین (ع) بایستیم و برای کشتنش غسل کنیم و بعد نمازمونم صلوات بفرستیم به محمد و آل محمد و نفهمیم که آل محمد یعنی چی؟؟؟
فقط برای اینکه یه بستنی ،یه پفک بهمون پیشنهاد دادند،یه چند کیسه طلا، یه حکومت و ... بایستیم و امام زمانمان رو با حرف و عمل انکار کنیم وبکشیم!!!
مواظب باشیم.... (خدایا عاقبتمون رو به خیر کن)

+نوشته شده در یک شنبه 6 مهر 1393برچسب:,ساعت11:33توسط raziyeh | |

 

 

هیچ ورزشی برای قلب

 

بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست !!!

+نوشته شده در یک شنبه 6 مهر 1393برچسب:,ساعت11:29توسط raziyeh | |

 

 

 

کاش یکی کفشی برایم میخرید جاده ای به من میداد و میگفت برو

تا خودت را پیدا نکردی بر نگرد انقدر میرفتم تا هیچوقت پیدا نشوم

سالها بعد میگفتند :دیدیم با خدا راه میرفت

 

+نوشته شده در یک شنبه 6 مهر 1393برچسب:,ساعت11:3توسط raziyeh | |

هر وقت دلت را زدند از تیرگی چادرت… سیاهی کعبه را به یاد بیاور که همرنگ توست… بانویِ همرنگ خانه ی خدا… افتخار کن به رنگ چادرت.. که همرنگِ چادر خانه خداست…

+نوشته شده در شنبه 1 شهريور 1393برچسب:,ساعت2:38توسط raziyeh | |

چته؟؟؟ عشقت ولت کرده رفته؟؟؟ بهت خیانت کرده؟؟؟ جمع کن بابا......لباستو بپوش سوار ماشین شو برو پایین شهر یه چرخی تو ﺷﻬﺮ بزن!ببین بچه ها چجوری واسه یه لقمه غذا گریه میکنن... ببین پدریو که واسه یه لقمه نون سرش تو سطل آشغالشه که پلاستیک پیدا کنه.... بیا "بیمارستان" ببین چندتا خانواده منتظرن تا خبر زنده بودن مریضاشونو بشنون... آره...گرسنگی نکشیدی خشگله... زندگی یعنی این،نه چیزی که تو درگیرشی ﻗﺪﺭ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﻭ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺑﺘﻮ ﺑﺪﻭﻥ ﮔﻮﺭ ﭘﺪﺭ ﻫﺮﭼﯽ ﺁﺩﻡ ﻧﺎﻣﺮﺩﻭ ﺑﯽ ﻣﺮﺍﻣﻪ.....!!!

+نوشته شده در شنبه 25 مرداد 1393برچسب:,ساعت15:45توسط raziyeh | |

خداوندا... به دل نگیر اگر گاهی زبانم از شکرت باز می ایستد تقصیری ندارد، قاصر است کم می آورد در برابر بزرگی ات لکنت میگیرند واژه هایم در برابرت در دلم اما، همیشه ذکر خیرت جاریست

+نوشته شده در سه شنبه 24 تير 1393برچسب:,ساعت21:19توسط raziyeh | |

می گویند : شاد بنویس نوشته هایت درد دارند و من یاد ِمردی می افتم

 که با کمانچه اش گوشه ی خیابان شاد میزد اما با چشمهای ِ خیس

+نوشته شده در یک شنبه 1 تير 1393برچسب:,ساعت9:29توسط raziyeh | |

ساده میگویم
تسبيحی بافته ام ؛
نه از سنگ !
نه از چوب !
نه از مرواريد !
از دانه های مهربانی
با منگوله
ای از جنس عشق..ودوستی
بلور اشکهايم را به نخ کشيده ام ،
تا برايتان دعا کنم
به هر آنچه که دوست دارید برسید !

+نوشته شده در یک شنبه 1 تير 1393برچسب:,ساعت9:9توسط raziyeh | |


شمآ دآفـ اینـ و اونـ بآشـ
منـ ترجیحـ میدمـ پرنسسـ بآبآمـ بمونمـ

................

زنــدگیــم "خــآصـه" چــون خـدآم خـوآستـه...

+نوشته شده در یک شنبه 1 تير 1393برچسب:,ساعت8:56توسط raziyeh | |


شهر من اینجا نیست
!
اینجا

آدم که نه
!
آدمک هایش , همه ناجور رنگ بی رنگی اند
!
و جالب تر
!
اینجا هر کسی

هفتاد رنگ بازی میکند

تا میزبان سیاهی دیگری باشد
!
.
شهر من اینجا نیست
!
اینجا

همه قار قار چهلمین کلاغ را

دوست می دارند
!
و آبرو چون پنیری دزدیده خواهد شد
!
.
شهر من اینجانیست
!
اینجا

سبدهاشان پر است از

تخم های تهمتی که غالبا “دو زرده
اند!
.
من به دنبال دیارم هستم
,
شهر من اینجا نیست…شهر من گم شده است
!

+نوشته شده در یک شنبه 1 تير 1393برچسب:,ساعت8:48توسط raziyeh | |

 

 

روزگاریست همه عرض بدن می خواهند
همه از دوست فقط چشم و دهن می خواهند
دیو هستند ولی مثل پری می پوشند
گرگ هایی که لباس پدری می پوشند
آنچه دیدند به مقیاس نظر می سنجند
عشق ها را همه با دور کمر می سنجند
خوب طبیعیست که یکروزه به پایان برسد
عشق هایی که سر پیچ خیابان برسد

+نوشته شده در شنبه 10 خرداد 1393برچسب:,ساعت10:24توسط raziyeh | |

 

جسارت میخواهد...

نزدیک شدن به افکار دختری که 

 روزها مردانه با زندگی میجنگد! 

اما...

شب ها بالشش از 

 هق هق های دخترانه خیس است...!!!

 

+نوشته شده در شنبه 10 خرداد 1393برچسب:,ساعت10:15توسط raziyeh | |

"برادرم"خواهرم"حواست باشد....

داریم جایی "زنـدگـــی" میکنیم کـه:

هَرزگی "مـُـــــد" اســت (!)

بی آبرویــی " کلاس" اســـت (!)

مَســـــتی دود " تَفـــریــح" اســـت (!)

رابطه با نامحرم "روشــن فکــری" اســت (!)

گــُـرگ بــودن رَمـــز "مُوفقیت" اســـت (!)

بی فرهنگی "فرهنگ" است(!)

پشت به ارزش ها واعتقادات کردن نشانه "رشد ونبوغ" است (!)

و......................

خدایا ممنون که نه باکلاسم نه روشنفکر ونه... فقط تو رو میخواهم و بس

+نوشته شده در شنبه 13 ارديبهشت 1393برچسب:,ساعت15:39توسط raziyeh | |

کاش به جای این همه باشگاه زیبایی اندام
یه باشگاه زیبایی افکار هم داشتیم
مشکل امروز ما اندام ها نیستن ، افکارها هستن !

+نوشته شده در شنبه 6 ارديبهشت 1393برچسب:,ساعت12:0توسط raziyeh | |

ﺧﺪﺍﯾــــــــــــﺎ؛
ﺑﺎﺑﺖ ﻫﺮ ﺷﺒﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺷﮑﺮ ﺳﺮ ﺑﺮ
ﺑﺎﻟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ؛
ﺑﺎﺑﺖ ﻫﺮ ﺻﺒﺤﯽ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﺗﻮ
ﺁﻏﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ؛
ﺑﺎﺑﺖ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﺕ
ﻧﺒﻮﺩﻡ؛
ﺑﺎﺑﺖ ﻫﺮ ﮔﺮﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ
ﻭ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺷﺎﻧﺲ ﻧﺴﺒﺘﺶ ﺩﺍﺩﻡ؛
ﺑﺎﺑﺖ ﻫﺮ ﮔﺮﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﮐﻮﺭ ﺷﺪ ﻭ
ﻣﻘﺼﺮ ﺭﺍ ﺗﻮ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ؛
ﻣﺮﺍ ﺑﺒﺨﺶ

+نوشته شده در پنج شنبه 1 اسفند 1392برچسب:,ساعت11:37توسط raziyeh | |

دلم سوخت به حال پسرکی که وقتی گفتم : کفش هایم را خوب واکس بزن… گفت : خاطرت جمع باشد ؛ مثل سرنوشتم برایت سیاهش میکنم

+نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1392برچسب:,ساعت12:26توسط raziyeh | |

فقط بخاطر مردم تغییر نکن. این جماعت هر روز تورا جور دیگری می خواهند

+نوشته شده در شنبه 16 آذر 1392برچسب:,ساعت13:11توسط raziyeh | |


مادر گفت: نرو، بمان! دلم میخواهد پسرم عصای دستم باشد
گفت: هرچه تو بگویی. فقط یک سؤال؛
میخواهی پسرت، عصای این دنیایت باشد یا آن دنیا. مادر چیزی نگفت و با اشک بدرقه اش کرد....
رفت و شهید شد

+نوشته شده در شنبه 2 آذر 1392برچسب:,ساعت12:18توسط raziyeh | |

خداوندا ، قرارم باش

یارم باش

جهان تاریکی _ محض است

میترسم، کنارم باش

+نوشته شده در دو شنبه 27 آبان 1392برچسب:,ساعت13:31توسط raziyeh | |